روزی مردی عبوس از بازار عبور می کرد ، دیوانه ای را دید کنجی نشسته و پارچه ای در برابر خود پهن کرده و فریاد می زند: از من بخرید ، من پرفروش ترینم ، بیایید از من بخرید. مردی جلو رفت و جماعتی را دید که به دیوانه می خندند. مرد خواست تفریح کند ، پس گفت: ای تاجر توانگر چه کالایی داری که اینقدر پرفروش است؟
دیوانه گفت: نمی بینی؟
مرد به تمسخر گفت: جز دیوانه ای ژنده پوش و پارچه ای کهنه هیچ نمی بینم.
جماعت زیر خنده زدند و دیوانه در دم گفت: همین ... این است ... من خنده می فروشم!
مرد گفت: ای ابله! تو که خنده می فروشی ، چه باز می ستانی؟
دیوانه خندید و گفت: شادی ... آیا در دنیا معامله ای پر سودتر از این سراغ داری؟؟